هنوز دلم آشوبه.
هر چیز کوچیکی نگرانیام رو بیشتر میکنه.
آدمهایی که ماسک نمیزنند.
سرفهی غریبهها.
صف طولانی اداره پست.
آفتابی که تو یه روز بادخیز و خنک، عرقم رو در میآره.
خودم رو که میرسونم شرکت، میرم تو آبدارخونه.
آبدارچیمون سر شوخی رو باز میکنه: «کرونا نگرفتی هنوز؟ همه داریم یکی یکی میگیریمها.»
از این شوخی خندهم میگیره. عصبی میخندم «شوخیاش هم قشنگ نیست.»
دستش رو بالا میآره: «شوخی چیه. واقعیته.»
سین میآد طرفم و در گوشم آروم میگه: «خوشگله کرونا گرفته.»
وزنهی سنگینی از دلم کنده میشه و به ناکجا سقوط میکنه...
بازدید : 258
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 2:37